پنج داستان از ارادت شهدا به خانم فاطمه زهرا (س)


#یوسفعلی_میرشکاک روایت می کند :

من یکی وقتی سر چند شماره از مجله سوره نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم، و راهی خانه شدم.
حالم خیلی خراب بود. حسابی شاکی بودم. پلک که روی هم گذاشتم «بی بی فاطمه» (صلوات الله علیها) را به خواب دیدم و شروع کردم به عرض حال و نالیدن از مجله، که «بی بی» فرمود با بچه‌ من چه کار داری؟
من باز از دست حوزه و سید نالیدم، باز «بی بی» فرمود: با بچه من چه کار داری؟
برای بار سوم که این جمله را از زبان مبارک «بی بی» شنیدم، از خواب پریدم.
وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اینکه نامه ای از سید دریافت کردم.
سید نوشته بود: «یوسف جان ! دوستت دارم. هر جا می خواهی بروی، برو! هر کاری که می خواهی بکنی، بکن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند»
دیگر طاقت نیاوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض کردم سید پیش از رسیدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب دیده بودم.



#همسر شهید برونسی می‌گوید:«از خواب پریدم، کسی داشت گریه می‌کرد .

چند لحظه‌ای درنگ کردم کم‌کم متوجه شدم صدا از راهرو می‌آید جایی که عبدالحسین خواب بود.

رفتم داخل راهرو حدس زدم عبدالحسین بیدار است و دعا می خواند اما وقتی دیدم خواب است،

دقت که کردم متوجه شدم با مادرش حرف می زند به "حضرت فاطمه زهرا (س) می‌گفت مادر،" حرف که نمی‌زد ناله می‌کرد؛

اسم دوستان شهیدش را می‌برد مانند مادری که جوانش مرده باشد به سینه می‌زد. ناله‌اش هر لحظه بیشتر می‌شد.

ترسیدم همسایه‌ها را بیدار کند؛ هیجان زده گفتم عبدالحسین... عبدالحسین ... عبدالحسین... یک دفعه از خواب پرید صورتش خیس اشک بود.

گفتم از بس که رفتی جبهه دیگه در خواب هم فکر منطقه‌ای؟

گویی تازه به خودش آمد ناراحت گفت چرا بیدارم کردی؟با تعجب گفتم شما اینقدر بلند صحبت می‌کردی که صدایت همه جا می رفت.

پتو را انداخت روی سرش و گوشه‌ای کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده بود.

ناراحت تر از قبل نالید" آخر چرا بیدارم کردی"؛

آن شب خواستم از قضیه خوابش سر در بیاورم ولی تا آخر مرخصی‌اش چیزی نگفت و راهی جبهه شد.»




شهید حمزه علی احسانی همه زندگی اش با حضرت زهرا ' علیها السلام ' پیوند خورده بود ..

  وقتی ازدواج کرد مهریه زنش شد ، مهریه حضرت زهرا ' علیها السلام ' 

دو تا آرزو توی زندگی داشت 

اول اینکه خدا بهش یه دختر بده تا اسمش رو بذاره ' فاطمه ' 

دوم اینکه وقتی شهید شد گمنام بمونه مثل حضرت زهرا ' علیها السلام ' 

جفت آرزوهاش مستجاب شد و بابای فاطمه گمنام موند ...




#شهید_عبدالله_باقری
خیلی اصرارداشت که برود،
یک روز آمد و گفت مادر جان شما پنج پسر داری  بالاخره باید زکات و خمس این بچه ها را بدهی.
سوال من از شما این است که فردای محشر اگر حضرت زهرا (س) از شما بپرسد شما که چند پسر داشتی چرا یکی را برای دفاع از حرم دخترم نفرستادی چه جوابی داری؟
با همین جملات و حرف‏ها دل من را به دست آورد و رضایتم را جلب کرد...




باردار بود. همسرش بهش گفت بیا نریم کربلا؛ ممکنه بچه از دست بره.
کربلا رفتند، حالش بد شد و دکتر گفت بچه مرده!
مادر با آرامش تموم گفت: " درست می ‌شه. فقط کارش اینه که برم کنار ضریح امام حسین (ع)؛ بعد خودشون هوای ‌ما رو دارند. "
کنار ضریح امام حسین (ع) یه مدت گریه کرد.
خواب دید که بانویی یه بچه رو توی بغلش گذاشته.
از خواب که بلند شد دکتر گفت این بچه همون بچه‌ ایه که مرده بود نیست؛ معجزه شده!!...
مادر حاج ابراهیم همت وقتی سر بچه اش جدا شد و خواست جنازه بچه اش رو داخل قبر بذاره به حضرت زهرا (س) گفت:
خانم! امانتی ‌تون رو بهتون برگردوندم.