گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.
هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.
دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت.
ظهر که برگشت، بدون کلاه بود !
گفتم: کلاهت کـــو؟
گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟
گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟
گفت: یکی از بچه های مدرسه با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.
منبع : کتاب ساکنان ملک اعظم؛ صفحه 5